اینجا و آنجا خیلی فرق هست.... (نوشتم فقط برای تو...)

از فکه که آمدم همه برایم غریب بودند...  همه چیز در این شهر رنگارنگ عجیب بود... غریب بود... رابطه ها آن رنگ و بوی رابطه های فکه را نداشت... آنجا همه او را می خواستند و رضایت او را اما اینجا همه یکدیگر را می خواهند و رضایت همدیگر را... آنجا لازم نبود اسمت را بدانند همین که خادم الشهدا بودی برایشان کافی بود تا محبت هایشان را پای تو بریزند تا احترامت کنند ، شاید 7 یا 8 سال از من بزرگتر بود وقت خداحافظی دست مرا بوسید و گفت دعا کن مرا... اما اینجا از ترس این که مسخره شوند نام ها را عوض می کنند... ولی دل هایشان همان مرداب هایی ست که انسان های دیگر را به کام مرگ می کشاند... مردم اینجا دل مرده اند... اینجا تا جلویشان خم و راست نشوی تا دستشان را نبوسی برایت کاری نمی کنند... اینجا دارالغرور و نام ورودی این شهر باب الجهنم است... اینجا رابطه ها را به ناچیز ترین بها می فروشند... اینجا سرطان شک به جان رابطه ها افتاده است... اینجا اولین مضنون پرونده صمیمی ترین دوست است... و اما آنجا بهشت بود و باب ورودی اش باب الحسین نام داشت... آنجا اگر مراقب بارت نبودی دیگری از تو آن را می ربود و می گفت اینجا مسابقه ی ثواب دزدی ست... آنجا سابقون مقرب تر بودند و همه به دنبال سبقت تا مقرب باشند... و اما اینجا همه دنبال این هستند تا بارشان را بردوش دیگران بگذارند اینجا سبقت ها در هوس هاست و.... اینجا... و اما آنجا همه چیز رنگ داشت آن هم رنگ خدا ، رابطه ها ، زمین ، آسمان ، آدم ها و... آنجا همه چیز رنگ داشت و تنها رنگ خدا... وقتی از فکه آمدم دیدم اینجا هرکس رنگ و بوی خدا را بدهد مقصر است... مجرم است... تقصیر کار است... محکوم است... و انسان هایی که غرق در مرداب های غرور و تکبر خویش تن هستند تو را کافر و نامرد می خوانند... تو را... نمی دانم... قرار بود دل را چاهی کنم تا حرف هایم را درونش بریزم اما چاه عمق دارد که دل من ندارد ، چاه صبر دارد اما دل من ندارد ، چاه لال است اما دل من نه... نه... نیست... می نویسم برایش تا بداند که نمی فهمد مرا... نه او و نه امثال او... بداند او را برای حسین می خواستمش اما حالا... حالا حسرت می خورم از سرمایه های از دست رفته... دوستش داشتم برای حسین اما حالا او که رنگ و بوی این شهر را گرفته مرا متهم می کند... متهم به این که تو رنگ و بوی مردم را گرفتی و نمی بیند که تا کجا در مرداب های این شهر فرورفته... دلم به حالش نمی سوزد... نه... نمی سوزد... به حال هیچ کدام از مردم این شهر نمی سوزد ، دلم فقط به حال حسین زمان می سوزد که هنوز منتظر است... منتظر...

                                                                            امیر - چهارشنبه 9 فروردین 91

فکه

 

            

آغوش گرم رمل های فکه دل را با شراره های عاشقی مشتعل می سازد ٬ پس اگر شکست های پی در پی دل سردت کرده اند اینجا با دلگرمی هایش ٬ با شهدایش ٬ امید را در دل ها زنده می کند.

تحول اینجاست...

      

فکه مرکز تغییر و تحول است ٬ اگر که می خواهی این دل خاکی را رنگ آسمان کنی بیا به فکه زیرا در اینجاست که یامقلب القلوب معنا پیدا می کند .

تحول آنجایی ست که نگاه فاطمه باشد ٬ و یقینا هنوز نگاه فاطمه به شهدای لب تشنه ی گودال قتلگاه اینجاست که همچون پسرش خود را فدا کردند.

این عطش و تشنگی ای که این شهدا داشتند چیزی غیر از تشنگی لب ها و خشکی گلوها بود... عطشی که این ها داشتند هنجره را نمی سوزاند بلکه در این میان شراره از دل برمی خواست و این دلشان بود که از فرط تشنگی می سوخت... دلشان تشنه ی دیدار محبوب بود و در این تشنگی می سوخت... دلشان شده بود همچون ماهی بیرون از تنگ آب...

بوی سوختن این دل ها از رمل های فکه بلند است هنوز ٬ زیرا قلب این ها با رمل های فکه یکی شده... پس اگر دلت سرد شده بیا به فکه تا از شراره هایی که از این خاک بلند است دل تو شعله ور شود... شعله ور... شاید روزی این شعله ها تو را تا خدا برساند...


 تکراری نوشت:

* دوای بی بصیرتی کمی ست تربت فکه که قاطی با خون شهداست...

زندگی در یک کلمه

رشته افکارش بند بود به بند تسبیح اش... از 1 تا 110 ، یاعلی مدد... با تسبیح 99 دانه اش هر روز 110 بار یاعلی مدد می گفت... و این دانه های تسبیح رشته افکارش را نگه داشته بودند... خود را در کربلا می دید ، ارض بین الحرمین را می رفت و می آمد... نمی دانست اول حرم حسین یا حرم عباس برود... عرض بین الحرمین دقیقا می شد 110 قدم... یاعلی مدد... می گفت اگر عباس اذن دهد راهی حرم شاه می شوم... چه زیباست نخل های بین الحرمین... تا جلوی در حرم عباس شد 110 نخل... یاعلی مدد... همین که خواست وارد حرم شود نمی دانست چه شد پایش شروع کرد به لرزیدن... دلش می لرزید... افکارش می لرزید... انگار کربلا زلزله آمده... تسبیح در دستانش می لرزید... مبهوت مانده... دید حرم را که 110 قدم عقب رفته... یاعلی مددی گفت... نگاهی به اطراف کرد همان نقطه شروع بود... برگشت خبری از حرم حسین نبود... صدای از هم پاشیده شدن دانه های تسبیح رشته ی افکارش را پاره کرد... دیگر خبری از بین الحرمین با همان عرض 110 قدمی نبود... خبری از نخل های زیبای کربلا که 110 بار تا حرم عباس کشیده شده بودند نبود... رشته ی افکارش بند بود به بند تسبیح اش و حالا بند تسبیح از هم گسیخته بود... و دانه های تسبیح مثل دانه های اشکش یک به یک فرود می آمدند روی سنگ فرش های حرم... سرش را بالا گرفت 110 قدم با ضریح بیشتر فاصله نداشت... می خواست بگوید یاعلی مدد اما قطره اشکی که راهش را گم کرده بود ، سر خورد و لبانش را مهر کرد... یاعلی مددی گفت و روی زمین افتاد... اشک هایش هم با معرفت پایین می آمدند... یاعلی مدد گویان... دیگر رشته افکارش را نمی توانست در دست بگیرد... یادش آمد وقتی که از مادر پرسیده بود کامم را با چه گشودید و مادر پاسخ داده بود با تربت حسین... یادش آمد تمامی قطره های اشکی را که از چشمانش یاعلی مدد گویان سرازیر شده بودند... افکارش به وسعت زندگیش او را با خود همراه کردند... به وسعت تاریخ بودنش... دیگر بند نبودند... تسبیحش از هم گسیخته بود... در همین فاصله کوتاه که دانه های تسبیح در حال ریختن روی زمین بودند تمام زندگی اش از جلوی چشمانش گذشت... خواست تا از همین فاصله 110 قدمی تمام زندگی اش را گزارش دهد... دید تنها یک دانه مانده و در این فاصله کوتاه تنها فرصت گفتن یک کلمه را دارد... همه ی زندگی اش را در یک کلمه خلاصه کرد و فریاد زد حسین... رشته ی افکار عالم پاره شد... صدای ریختن دانه های تسبیح ملائک را می شنید... صدای قدم هایی که به سویش می آمدند ، درست شد 110 قدم ، ناگهان سرش را بالا آورد و خودش را روبه روی ضریح امام رضا دید... دستی روی شانه اش زد... یاعلی مدد... باید برویم... بچه ها صحن قدس منتظراند...

در آغوش پدر 2

                            

من نوشته:  تا این عکس را دیدم نگاهم رو به آسمان شد و شهید مصطفی را دیدم که لبخند می زد... لبخندی شیرین... شاید دیگر خیالش راحت شده است که پسرش سر به دامن پدری مهربان است... مصطفی می دانم لحظه ی شهادت تو هم گرمی دامنی را حس کردی که همه حسرتش را می خورند...

تا تو هستی خیال همه راحت است... ای آرامش خاکی ها و آسمانی ها...!

هم توفیر می کند هم نمی کند!

آه  چه خبره؟! چه قدر طولانی؟! ببخشید یعنی می میرید اگر بخوانید؟! یا می ترسید پیر شوید پای این پست "خاکی ها"؟! بخوان اگر ضرر داشت و ارزش نداشت بگو...  در "خاکی ها" را گل می گیرم!


آب از سر گذشتن حد دارد... توفیر می کند یک وجب با صد وجب... وقتی به اندازه یک وجب زیر آبی امید این که دستی نجاتت دهد بیشتر است تا صد وجب زیر آب... اما  به گوش همین "من" ٬ "من" ٬ "من" بی "من" ٬ "من" بی "تن" ٬ اصلا "من" یک وزن بیشتر ندارد همین "من" بر وزن "من" به گوشش نمی رود! من یک وزن دارد تنها خود من ٬ یک تن دارد تنها خود من ٬ از بس بر وزن دیگران "من" را کشیدم همین شده ام... توفیر ندارد برایم یک وجب یا صد وجب ٬ آب آب است... نخیر نیست! تو چرا تایید می کنی حرف من بر وزن دیگران را؟ ٬ من یک وزن دارد تنها من! من را اگر یک وجب زیر آب بکشم قطعا راحت تر است از آب کشیدنش بیرون تا صد وجبی که غواص ماهر نیل هم آنجا نظرش را نمی گیرد... چرا نمی گیرد؟! چرا الکی تایید می کنی؟! توفیر ندارد آقا... یک وجب و صد وجب ندارد... بخواهد بیرون بکشد بیرون می کشد... مگر کاری هست که نتواند انجام دهد؟! اصلا که گفته "من" هم وزن "من" می شود؟! این "من" کجا و آن "من" کجا؟! همین منیت ها وجب وجب می شود سر هم! توفیر می کند! وقتی یکبار من بگویی توفیر می کند با صدبار من گفتن... وقتی یکبار من بگویی با یکبار از او گفتن خلاص می شوی ولی وقتی صدبار من گفتی به قائده ی هر منی که گفتی باید او را بگویی تا بگیردت از آب! شیر فهم شدی؟! چرا تایید نمی کنی؟! اصلا به تایید تو که نیازی نیست ٬ خودش تایید کرده ٬ مگر حرف من است که نقدش می کنی؟! حرف خودش است به من چه؟! یک وجب یا صد وجب توفیر می کند... زیرا... وقتی یک وجب گناه روی سرت باشد کنار زدنش آسان است تا صد وجب که کمر را می شکند... حالا بگو توفیر نمی کند و "من" آب از سرم گذشته... نسخه ام از ازل پیچیده شده... دوایم جهنم است... آخر مرتیکه تو نامه ی نا نوشته خوانی؟! از کجا می دانی نسخه ات چیست؟! طبیب تویی یا او؟! می خواهی تست " پنی سیلین" هم بگیر شاید نسخه ای که پیچیده ایجاد حساسیت کند! بی خود کرده ای هنوز جوابت نکرده نا امید شده ای! آبرو بری می کنی؟ می خواهی بگویی درمان بلد نیست؟! این چرت و پرت ها چیست؟! بدون ویزیت گفته بیا می گویی نسخه ات را می دانم نمی آیم! مر تیکه سوال سه خط قبلم را جواب بده مگر تو غیب می دانی؟ اصلا نسخه می دانی چیست؟ الکی می گویی می پیچندش! معلوم است دکتر نرفته ای تا حالا  ٬ کدام عاقلی نسخه را می پیچد؟! این تویی که نسخه را می پیچانی! مثل قرار هایت! خیلی ها را پیچانده ای تف به من!!! همین من نامرد... تا چشمم افتاد به سه عدد آمپولی که در نسخه بود خیال برم داشت نوشته با برج میلاد تزریق کنند!  پیچاندمش انداختمش سطل آشغال... همین من! نسخه پیچاندن را خوب بلدم! می پیچانم برایت تا حال کنی...! اصلا که گفته نسخه پیچاندنی ست؟ نسخه ات را که گرفتی تازه تهیه ی دارو شروع می شود و بعد از آن... تو حالا برو نسخه ات را بگیر... خاک بر سرت که نمی روی گفته ویزیت رایگان... نسخه رایگان... دوا رایگان... تزریق رایگان... بیچاره با این یارانه ها برای حساب کردنش باید دست به رایانه شوی! همه چیز مجانی نمی روی؟! گفتم توفیر می کند... حالا بگو نه آب که از سر گذشت گذشته! مرتیکه لجباز! مگر "سقوط آزاد" ندیدی ٬ پست گذاشته بود او هم  تایید کرده حرف مرا ٬ توفیر می کند... تو غلط می کنی تا پیشش نرفته ای نا امید شوی ٬ نا امیدی از او یعنی فحش! می فهمی؟! فقط دستت را دراز کن به اندازه یک وجب ۹۹٬ وجب دیگر را او دستش را دراز می کند تا بنده اش را بیرون بکشد... نا امید نباش... از "من" ها خلاص شو... از "تن" ها خلاص شو... فقط دستت را دراز کن و لحظه ای فقط "او" را بخواه تا که بفهمی من چه نوشته ام... برای او توفیر نمی کند یک وجب یا صد وجب بنده اش را بیرون می کشد ٬ ولی برای بنده توفیر می کند یک وجب یا صد وجب از او دور شده باشد... این را وقتی می فهمی که دست او صد برابر دست تو برای نجاتت دراز شده باشد... یعنی او تو را صد برابر بیشتر از آنچه که تو می خواهی اش می خواهد... هم توفیر می کند و هم نمی کند! حالا ارزید خواندن این پست طولانی یا نه؟

بمب های تهاجم فرهنگی

صدای آژیر خطر آمد... هربار که بمبی می خواست فرود بیاید این آژیر به صدا در می آمد اما اینبار صدایش فرق می کرد اینبار فریاد می زد انگار می خواست گوش ها را کر کند... همه از ترس خطر انفجا پنبه در گوش گذاشتند و نشنیده گرفتند٬ و لحظه ی برخورد بمب با زمین... تصورش سخت است... هزاران عزیز پرپر شدند... حکایت این بمب حکایت همان بمبی ست که ۳۰ سال پیش بر سر رزمنده های ما فرود آمد... همان بمبی که فقط گاز داشت ترکش نداشت اما زمین گیر می کرد... پوست را می سوزاند ٬ نفس را بند می آورد... این بمب که امروز ما را به سوگ نشانده... و همه ی شهر ما را پر از مرده های متحرک کرده است حاصل فراموش کردن این جمله است که "جنگ ادامه دارد"... حاصل فراموش کردن تهاجم فرهنگی ست... آری بمب بی حجابی امروز بازار شهر را برای ما قبرستان کرده و  مجبوریم هرگاه که از آنجا می گذریم فاتحه ای بخوانیم بر مردگان متحرک... همان هایی که  قوی ترین سپر دفاعی دین  و ایمان خود را از سر در آوردند و ایمانشان سوخت... دینشان سوخت... شهر ما شهر مردگان است... بمب های تهاجم فرهنگی چنان فضای شهر ما را مسموم کرده است که هرروز بر مردگان شهر افزوده می شود... این سموم کسانی را از پای در آورد که عمری در صف اول نماز جماعت ها بودند کسانی که از اول خطبه های نماز جمعه در مصلی نشسته بودند... کسانی که نماز اول وقتشان ترک نمی شد... کسانی که ادعای دینداری داشتند... خمس می دادند... زکات می دادند... روضه می  گرفتند.. نذری می دادند... ولی وقتی خودشان را واکسیناسیون نکردند... آگاهی هایشان را بیشتر نکردند... این سموم خفه اشان کرد و ایمانشان را سوزاند... شهر ما را شهر مردگان متحرک بخوانید... شهری که اگر بیرق سیدالشهدا در آن بالا نبود معلوم نمی شد چه بلایی سرش می آمد... غفلت از مسئله تهاجم فرهنگی تنها ثمره اش همین بی بند و باری می شود...

رسالت ما

رسالت ما رساندن انسان هاست نه رسیدن به آن ها...

محرم 1

ذکر سجده هایم ذکر مصیبت می شود ، وقتی سجده بر تربت کرببلا می کنم

دیش جمع کنون

                             "دیش" تو "دیش" به این می گن!!!

چند روز قبل که از خیابان رد می شدم دیدم وانت سفید با خط سبزی کنارش با یک چراغ گردان روی سقف ایستاده و عقبش پر از "درهای دیگ" ببخشید "دیش" بود. دور و اطراف را دیدی زدم دیدم سربازی "دیش" به بغل از خانه همسایه بیرون آمد ٬ دیش را عقب وانت انداخت ٬ و این "دیش" هم به جمع همنوعان پیوست. من تا دوهزاریم افتاد مثل چیز... با یه کار اطلاعاتی عملیاتی به همه ی آشناها آمار دادم که جمع کنید والا جمعتان می کنند! "دیش" جمع کنون راه انداختن ٬ فردا نه پس فردا هم نوبت شما! تا دیر نشده به فکر باشید. راستش بعد از آماری که بنده دادم ٬ الان سه روزی می شود در خانه تلویزیون نداریم! "دیش" بی گناه ما که تا الان "تک چشمش" به نامحرم نیفتاده  و فقط به سمت "ایران" و "شبکه های استانی" بود را خودمان گورش را کندیم و زنده زنده دفنش کردیم! البته نه از ترس مامورین محترم انتظامی ٬ فقط بخاطر اینکه ماهم در این "دیش" جمع کنون سهمی داشته باشیم. گفتیم در تغییر فرهنگ استفاده از رسانه ما هم بی تاثیر نباشیم ٬ خودمان تغییر دهیم این فرهنگ را بهتر است تا تغییرمان دهند! الان سه روزی می شود که در اینترنت چشمم به اخبار است که کی این شبکه به اصطلاح "دیجیتال" راه می افتد تا ما هم از این "ریسور"های ملی بخریم ٬ در این سه روز تلویزیون نفسی کشید و ما در بی خبری از دنیا از نفس افتادیم ٬ مردک هنوز شبکه "دیجیتال" را راه نه انداخته دارد "دیش" جمع می کند! با این وضع اسرائیل هم حمله کند ما  عمرا خبر دار شویم! باور کنید دل من دارد می سوزد مثل باغ قلهک لندن! نه آنتن هوایی نه زمینی نه پیچ گوشتی و نه چاقو هیچ کدام جای "دیش" را نگرفت! انگار صدا سیما دارد برف می بارد ٬ تمام شبکه های ما که همین شده می ترسم تهران یخ زده باشد... امروز سه روز از زندگی بی تلویزیون می گذرد... ما ها همه تشنه ی یک جرعه اخباریم!  جرعه ای "فیلم آخر هفته" و کمی هم "سریال"! اما ما با همه ی این سختی ها می سازیم... اصلا مرگ بر ماهواره... "دیش" بی "ریش" ٬ آمریکا آمریکا تف به این دیش تو ٬ خون جوانان ما می چکد از دیش تو... ای رهبر آزاده آماده ایم آماده... ما با یک "دیش" جمع کنون خط دهی هاشان را بهم می ریزیم اما بی چاره آمریکا هنوز مانده ندای"کربلا کربلا ماداریم می آییم" از کجا دارد نازل می شود که امروز به جوانان آمریکایی یاد داده سینه سپر کردن را در برابر ظلم و ستم... ما که به این دیش جمع کنون راضی هستیم...  مرگ بر دشمن بی بصیرت...                      

حکایت خاکی ها...

مردد بودم که نامش را چه بگذارم؟ هرچه فکر کردم چیزی به ذهنم نمی رسید ، اول کار را با طراحی شروع کرده بودم ، گفتم طراح بی باک! چند روزی به طراح بی باک معروف شد اما فهمیدم که از این نام خوشش نمی آید ، به قد و قواره اش نمی خورد! بیشتر "عاشق بی باک" بهش می آمد تا طراح بی باک ، مانده بودم چه کنم ، چه صدایش کنم ، پیامک دادم به ((عین لام)) گفتم که: شما چه اسمی روش می زارید؟ فرستاد: "عرفه". چه نام زیبایی با عین عرفه می شود عاشق شد ، با عین عرفه می شود تا عرش پرواز کرد ، راستی تا عرفه چیزی نمانده... (( عرفه را حسین عرفه کرد و خاک عرفه لباس های حسین را خاکی! حالا حکمت لباس خاکی را می فهمم ، اصلا از زمانی لباس خاکی باب شد که حسین روی خاک عرفه لباسش خاکی شد ، برای همین لباس خاکی گره خورده با سوز و اشک و دعا ، خود این لباس ظاهرش خاکی ست ولی باطنش تو را تا عرفه ای که از "عین"ش می توانی به عشق و عرش برسی می برد ، ببین شهدا را با همین لباس عاشق شدند و تا عرش پرواز کردند ، اصلا این لباس گره خورده با لباس های خاکی حسین که در کربلا تکه تکه شدند و غرق خون ، شهدای ما هم مثل حسین... عاقبت لباس های خاکی شد غرق خون شدن ، هرکس لباس خاکی را به تن کند باید آماده باشد برای خون دادن ، این لباس را کسانی می پوشند که می خواهند خون بدهند ، سر بدهند. لباس خاکی لباس عشق است و عشق همانی ست که در کربلا بر نیزه اش زدند )) . گفتم که بهترین اسم همین "خاکی ها" ست که هم عشق دارد ، هم عرش دارد ، هم عرفه. تا خاکی ها صدایش کردم لبخند رضایتش را دیدم ، کیف کرده بود از این اسم زیبا... زیبا مثل لباس خاکی... مثل عرفه... راستی تا عرفه چیزی نمانده... اینجا از عشق می نویسم که تا عرش بالا برود و اینجا "خاکِ" خاکی هایش همان خاک "عرفه" است. دردها ، دعاها ، سوزها ، دلتنگی ها واشتیاق ها از اینجا تا آن بالا می رود ، کدام بالا؟! اینجا که عرش است! نمی دانم... ولی اینجا از عشق می نویسم اینجا عشق ما عین سیاست ماست و سیاست ما عین عشق ما ، یعنی وقتی سیاسی می نویسم ، سیاسی نمی نویسم! بلکه عاشقانه می نویسم ، وقتی از خامنه ای می نویسم سیاسی نخوانش ، عاشقانه بخوانش ، که خامنه ای عشق ما و عشق ما عین سیاست ماست ، و اینجا همه چیز عین عشق ماست و عشق ما عین همه چیز ما ، و همه چیز خلاصه در "عین" عرفه ی ، عشق حسین است.

اینجا خاکی هاست ، یعنی عشق ، خون ، جنون.


پی نوشت:

1.خامنه ای عشق ماست و ما از "عین" همین عشق تا عرش پرواز می کنیم. با لباس خاکی!

2.از خاک زمین تا عرش برین را عشق به هم وصل می کند . نمونه اش کربلا...

3.کام من وقتی شیرین می شود که سیدالشهدا با انگشت مبارکش عسل شهادت را در دهانم بگذارد.

4.به دلیل پیش آمدن مشغله ای مدتی نبودم... از همه ی دوستان پوزش می طلبم.

"هیئت" آن خانه ی امنی ست که ره گم نشود...

مدیریت وبلاگ: این پست وبلاگ خاکی ها به شکل مرموزی هک شده! لذا در جوابیه هک کردن این پست وبلاگ مطلبی از گذشته می گذارم!


جایی که "پرچم حسین" بالاست ٬ پرچم مبارزه با "ظلم" هم بالاست و این پرچم حسین است که در دل ظالمان دنیا رعب و وحشت انداخته است ٬ به همین دلیل است که این حرامیان چشم دیدن پرچم یاحسین را ندارند ٬ مگر نبود در فتنه ۸۸ وقتی دیدند پرچم یاحسین بالاست طاقت نیاوردند و آتشش زدند اما همین کار باعث افروخته شدن آتش خشم ملت شد و به برکت همین پرچم یاحسین حماسه ای خلق شد به نام ۹ دی . پس پرچم یاحسین است سلاح مبارزه با ظلم و کفر ٬ و این سلاحی ست که هیچ سلاحی در مقابلش تاب ایستادن ندارد. امروز این پرچم و این سلاح در حسینیه ها و هیئت هاست وهیئت به برکت پرچم حسین شده است مرکز مبارزه با ظلم ٬ برای همین هجوم می آورند به هیئت ها ٬ برای ضربه زدن به هیئت ها ٬ امروز هیئت ها را محدود کرده اند و از هرضربه ای به هیئت ها دریغ نمی کنند ٬ از فحاشی شبکه های خارجی به عقایدمان گرفته تا محدودیت هایی که در داخل برای هیئت ها درست کرده اند. ولی باز با این همه باید بدانند "این پرچم حسین است بالاست تا قیامت" و این هیئت ها هستند که پرچم دار بصیرت اند و در خط مقدم جبهه جنگ فرهنگی هستند. این روضه ی حسین است که در ما روح حماسی و شهادت طلبی را زنده می کند و به ما جرات می بخشد و این شور سینه زنی ست که به ما شور مبارزه می دهد. و این اشک بر حسین است که روح را لطیف می کند و تنها روح لطیف می تواند درک کند حال مظلومان را... تنها روح لطیف می تواند همدردی کند با مظلومان... "حسین" نامی ست که لرزه می افکند به پیکر استکبار... و "حسین" نامی ست که ما را ٬ قلب ما را ٬ دین ما را ٬ زنده نگاه داشته است و "کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا" همیشه شعار ما بوده و هست و این بصیرت ماست. "بصیرت یعنی هر روزت عاشورا باشد و هرجایی را که هستی کربلا ببینی و نگاه کنی که در مقابل حسین ایستاده ای یا در کنار حسین" . هیئت سنگر ماست و پرچم یاحسین سلاح ما برای مبارزه با کفر است ٬ بیا و سردر این سنگر را بخوان که با خط خون نوشته شده است: "کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا" و تا حسین در صحنه است ما هم در صحنه ایم و در زیر این پرچم که "علم مبارزه" ماست با کفر و ظلم می جنگیم و هراس از مرگ نداریم زیرا راه ما جزء از کربلا نمی گذرد و همه می دانیم که کربلا رفتن خون می خواهد ٬ پس مرگ زیر این پرچم افتخار ماست و کلید سعادت ماست. "ومن پرچم حسین را پرچم بصیرت می دانم" و همین است که دشمنان خدا را به وحشت انداخته است. ما تا وقتی که حسین را داریم و پرچم حسین را بلند کرده ایم در حال مبارزه ایم و زیر این پرچم مبارزه ادامه دارد تا وقتی که این پرچم به دست صاحب پرچم برسد . پس "یثبت لی قدم صدقا عندک" یعنی این که ما را در زیر پرچم حسین ثابت قدم نگاه دارند ٬ در صحنه نگاه دارند ٬ زنده نگاه دارند! و "الحمدالله علی عظیم رزیتی " یعنی این که شکر کنیم خدا را بخاطر این نعمت بزرگ یعنی نفس کشیدن زیر پرچم حسین... " تاپرچم حسین است در زیر این پرچم در حال مبارزه ایم"                  

هزار حکایت و یک شب

 (حجت الاسلام هستی ٬ ولی من "کربلایی" بودنت را بیشتر دوست دارم!)

خوش به حالت تو هم رفتی و نیمی از دینت کامل شد! (ما که در نیمه ی دیگر شک نداریم!) بالاخره انتظارها به پایان رسید و یک شب برای عروسیت مهمانت شدیم... چه عروسی ای... ساده اما مفصل... مهمانانت هم ساده ٬ بدون کروات! مهمانانی که با ماشین های آخرین مدل مثل بوگاتی ۶ میلیاردی نیامده و فکر کنم گرانترین خودرویی که آنجا دیدم خودروی ملی "سمند" بود و صد البته از آن پلاک های قرمز هم نداشت!... عجب مهمانانی... همه ساده با لبخندهای زیبا... ولی از این ها که بگذریم عجب دامادی! من که فقط می دیدم درسالن می چرخیدی و تک تک مهمانان را در آغوش می کشیدی...  ما هم که بی نصیب نماندیم!!! یادم نمی رود گفتی عروسی من چهارشنبه! چون پنج شنبه هیئت داریم! روضه ی حسین... درست در سمت راست ورودی سالن مهمانانی نشسته بودند با پست و مقام های عالی! ضیافتی با حضور افرادی سرشناس... آری... فضا از حضور نوکران امام حسین و ذاکرینش معطر شده بود... عجب مهمانان با ارزشی... بوی حسین را با خودشان آوردند به آنجا... راستی شک نداشتم او را هم دعوت کرده ای! حسین را می گویم... وقت غذا رسید و ما قبل از صرف غذا که هر پرس آن ۱۲۰ هزار تومان نبود! و در کنارش بستنی با پودر طلای ۴۰۰ هزار تومانی نبود! دست بر دعا برداشتیم و خدا را شکر کردیم از این همه نعمت... غذایی ساده اما مفصل... فضای سالن همه اش از عطر خوش صحبت های مهمانان پر شد و این زیباترین موسیقی شب عروسی بود برای ما... عجب شبی بود... ما که لذت بردیم... انشالله همیشه موفق باشی... ما در زندگی ٬ با شما به خیلی جاها رسیدیم...

(این هم دعای قبل از غذای ما به روایت تصویر!)

 


کسانی که قصد برپایی مراسم ازدواج دارند می توانند از نوشته ی بالا درس بگیرند!

 

ضریح بود اما شش گوشه نبود!

روبه روی ضریح ایستاد ٬ باورش نمی شد... نمی دانست چه کند شرمش اجازه نداد جلو برود همانجا سر بر درب ورودی روبه روی ضریح گذاشت ٬ مرواریدها دانه دانه بر روی گونه هایش سر می خوردند و پایین می آمدند  دست بر روی سینه و بی اختیار بر لبانش جاری شد السلام علی الحسین... ٬ تا اینجا با هر قدمش فقط نفس می زد و می گفت حسین... ورودی حرم را دید گفت حسین... کفشداری ها را دید گفت حسین... کبوتران را دید گفت حسین... خادمین حرم را دید گفت حسین... اصلا غرق در این ذکر شده بود... بین الحرمین را طی کرده بود تا به اینجا رسیده بود... یک چیزی اینجا هواییش کرده بود ٬ چشمانش را بسته بود و همه اش می گفت حسین... و آن حسینی که او از دل می گفت کجا و این حسینی که من می نویسم کجا! وقتی چشمانش را باز کرد باورش نمی شد! ضریح بود اما شش گوشه نبود! بوی سیب بود اما کربلا نبود! به خود آمد که این به خود آمدنش به آتشش کشید... و آنجا جایی نبود جز مشهد الرضا... مسیر بین الحرمین است از باب الجواد تا صحن قدس از قدس تا گوهرشاد و از کفشداری ۱۱ تا کنار ضریح... همه ی حیرتش به پایان رسید وقتی دید بالای درب روبه روی ضریح نوشته اند "السلام علیک یا قتیل المظلوم...". ( در و دیوار حرم روضه خوان شده بودند و این بود که دل او را برده بود کربلا...).

باتوم های بیداری!

این روزها پلیس های آمریکایی برای تست کردن باتوم های خود بهانه های خوبی دارند! و این روزها اشک از باتوم های آمریکایی سرازیر می شود اشکی که از شکسته شدن این باتوم ها بر سر دختران و پسران جوانی که به اعتراض نسبت به نظام سرمایه داری به خیابان ها ریخته اند جاری می شود/. از شما انتظاری جزء سلاخی کردن و خشونت نمی رود! که این در ذات سیاستمداران غربی ست ٬ از سرکوب اعتراضات لندن گرفته تا وال استریت در آمریکا . و این خشونت انسان های مدعی حقوق بشر است! هه! و مظلومانه ترین صحنه سکوت رسانه های آمریکاست در مقابل این سرکوب و این خشونت ها... حالا معلوم نیست کسانی که در سیاست و اقتصاد خود کم آورده اند چرا عقده هایشان را سر این جوانان خالی می کنند؟! و این روزها پلیس های آمریکایی برای خود قصابی باز کرده اند. و اما این سرکوب ها برای شما حماسه نمی شود که حماسه یکی ست و آن هم ۹ دی است. حماسه ای که با اقتدار مردم به وجود آمد نه با سرکوب مردم! شما حماسه ساز نیستید چون اصلا درکی از حماسه ندارید! چون روحی حماسی ندارید ٬ اما حماسه و حماسه سازی چیزی ست که در خون بچه ها این مملکت یعنی ایران است ٬ حماسه سازی همیشه در رگ های بچه های حضرت ماه جاری بوده ٬ از حماسه ی هشت سال دفاع مقدس ٬ از والفجرها و کربلاها و از فتح المبین و بیت المقدس تا ۹دی مقدس ٬ که این حماسه ها همه از برکت سیدالشهدا بوده. آری حسین! می شناسیدش؟! اصلا شما چه می دانید "کربلا کربلا ما داریم می آییم" یعنی چه؟! اصلا چه می دانید سربند "یازهرا" یعنی چه؟! ما با همین کربلا کربلا حماسه ها ساختیم و شما سوختید! و هنوز از خاک این کشور ندای کربلا کربلا دارد به گوش می رسد! و این ندا ندای برخاستن حق علیه باطل و مظلوم علیه ظالم است و امروز ندای کربلا کربلای شهدای ما عالم راپر کرده... از بحرین تا یمن از یمن تا مصر و ... همه و همه با دم کربلا کربلای این بچه ها زنده شدند! و این پایانی ست بر سلطه گری آمریکا بر خاورمیانه و دنیا... و این پایانی ست بر سلاخی گری ها و کشتن مسلمانان به دستان شما ظالمان و شیاطین... و این پایانی ست بر شما...  و حالا دیگر پرده های تزویر کنار رفته و چهره ی واقعی شیطانی شما برای بشر روشن شده... حق دارید عصبانی باشید! حق دارید بسوزید و حالا جوانان آمریکایی باید بدانند که این ضربه باتوم پلیس آمریکا به سرشان فرود آمد تا بیدارشان کند ٬ تا کمی بفهمند حال مردمانی را که موشک های ارتش آمریکا بر سرشان فرود می آید. کمی بفهمند حال مردم مظلومی را که در چنگال ارتش آمریکا چه سختی هایی که نمی کشند و چه ظلم هایی که نمی بینند. و این ضربه ها ضربه های بیداری شماست و این باتوم ها برای بیدار کردن شماست! باشد تا بیدار شوید.

در آغوش پدر...

سرمایه های انقلاب را ببین که چگونه در آغوش پدری مهربان جای گرفتند... این ها همه سرمایه های ملی ما هستند... این ها همه ی امید ما هستند... این ها نشانه ی مردانگی این ملت هستند... این ها معنای واقعی "جانم فدای رهبر" را به ما می فهمانند... این ها دست دادند تا دست دشمن را از این انقلاب کوتاه کنند... پای دادند تا پای دشمن را از این مرز و بوم ببُرند... و بعضی هم "هنجره" دادند تا صدایشان رسا ترین صدا در این عالم باشد... این ها کمر سختی ها را شکسته اند و تلخی ها را همه شیرین کرده اند... ظاهری دارند آرام و لطیف و اما قلبی پر از درد... قلبی که دردهایش رازهای نهفته ی عالم هستی ست ٬ این ها دردی دارند به اندازه ی عالم... که با این هاست که زندگی می کنند... اما تو اگر اهل دل باشی مانند "حضرت ماه" این رازها را و این دردها و این غصه ها را از چهره اشان می خوانی و میفهمی... مثل آن موقعی که کسی مفهوم کلمات آن جانباز را نمی فهمید و صدایش بالا نمی آمد ولی باز اصرار بر صحبت داشت... آری او میدانست که "سید علی" می فهمد و می شنود سخنش را... که او با گوش دل صدای آن جانباز را شنید و یقین دارم که شنید!

             و می دانست که "سیدعلی" صدایش را می شنود... 

                  گرچه از دست و پا فتی دستم     عهد و پیمان خویش نشکستـم

                  گرچه عضوی نمانده در بدنـــم     عضوی از عاشقانتان هســــتم

                  یک نفس مانده در تنم آقــــــا      تا نفس هست با شما هستــم

سکوت = کمک به دشمن

همیشه سکوت در برابر جریان های ضد اسلامی به نفع دشمن بوده و هست... و هرکس که در جریان بیداری اسلامی سکوت کند و هرکس که در برابر ریخته شدن خون مسلمانان سکوت کند نشانه ی این است که یا با این جریان بیداری اسلامی مخالف است یا موافق ریخته شدن خون مسلمان هاست... حالا ما کار نداریم که بعضی ها افتتاح پروژه دانشگاه آزاد را به شرکت در اجلاس بیداری اسلامی ترجیح دادند! نباید شاهد ریخته شدن خون مسلمانان باشیم و سکوت کنیم...

بیدارشو منم! بیداری!

                   

دینگ... دینگ.../ کیه؟! / منم! بیداری!... / دینگ... دینگ... / چه خبرته؟! مگه سر آوردی؟! آقا خواب تشریف دارن! / دینگ... دینگ... / با اون کله ات مگه نمی فهمی آقا خواب تشریف دارن؟! نزنگ!... / بابا آخه منم بیداری! / کدوم بیداری؟! سرایدار ویلای شمال؟! / نه بابا "با اون کله ات"! منم بیداری اسلامی! اکبر هستش؟! / ای بابا ... شما مثل اینکه گیر دادی آقا اگه می خواستن خودشون تشریف می آوردن برو فردا بیا که امروز "آقا" خواب تشریف دارند...! / بابا بهش بگو با "امام" هماهنگم! قرار بود تو بیایی! نیومدی گفتم خودم بیام! حالا که من اومدم پاشو دیگه! / آقا گفتن که ایشون هم دارن با هماهنگی کار می کنن! شما برید انشاالله فردا خودشون نامه نگاری می کنن تا مثل دفاع مقدس با نامه نگاری ایشون شما هم کارت راه بیافته! / شما که گفتی خوابن؟! / بهتره بری والا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! / باشه ولی بهش بگو اکبر برات دارم! مشخصه هنوز رو همون مواضعی که در آخرین نماز جمعه ای که خطبه خوندی موندی! عقب مونده!


پی نوشت : ۱. هاشمی رفسنجانی بجای شرکت در اجلاس بین المللی بیداری اسلامی گویا ترجیح داد سفری به قزوین داشته باشد تا پروژه دانشگاه آزاد را افتتاح کند!!! 

چسب سفید از نوع پنج سانتی! (آقای ضرغامی)

امروز در برنامه کودک دیدم روی لباس های بعضی از بچه های حاضر در برنامه چسب پنج سانتی سفید از همانی که مادرم برای لبه های قالی استفاده می کند زده اند . تعجب کردم ٬ دقت که کردم این چسب ها برای چیست؟! فهمیدم که روی مارک لباس های بچه ها چسب زده اند! تا لباس های مارک دار در برنامه های تلویزیونی تبلیغ نشود!

جناب آقای ضرغامی ماشاالله که با این کار فکر کنم تا دو سه روز آینده ریشه ی تمام "گراندها" از ته کنده می شود! جناب آقای ضرغامی اگر قرار به چسب زدن است به قول دوستی باید تلویزیون را چسب کاری کنیم! آقای ضرغامی این حرکت شماجز زدگی و ایجاد نفرت چیزی در پی نخواهد داشت ٬ شما جای آگاهی دادن و جهت دادن درست دارید چه می کنید! اگر این چسب پنج سانتی برنامه کودک را دست من می دادند اول روی صدا و همچنین سیمای شما چسب می زدم! شما بهتر است بجای روی لباس بچه ها چسب زدن بروید و آن چسبی را که روی "اسلامی" ٬ " صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران" زده اید بردارید! متعجبم تمام سینمای شما در این چند ساله شده بود تبلیغ همین مارک ها و این نوع پوشش ها در فیلم ها و حالا در برنامه کودک بر روی لباس کودکان چسب سفید آن هم از نوع پنج سانتی می زنید! از یک طرف فیلم های سینمایی تولید می کنید که همه اش ترویج بدحجابی و روابط دختر و پسر است و از یک طرف هم برنامه های حجاب و احکام اسلامی پخش می کنید! فاصله ی این تناقض ها به اندازه ی پنج سانت همان چسب است! متعجبم که شما این همه تناقض را نمی بینید!

(الان نشستم و دارم پشمک می خورم! توصیه می کنم شما هم بخورید! مخصوصا موقع تماشای صدا! و همچنین سیمایتان!!! بصیرتتان را بالا می برد! البته پشمک ها ی دم در حرم امام رضا (ع) کجا و پشمک های در صدا و سیما کجا! این قدر از پشمک فروش های صدا و سیما پشمک گرفتید این طور شدید! پشمک ها در حرم امام رضا (ع) دوای دردتان است!)

بوسه های جریان انحرافی!!!

این جریان انحرافی و آقای منحرف به قول دوستی دارد نفس های آخرش را می کشد و باز ببوسم دست بچه های وزارت را که دوباره دست این جریان را رو کردند! آخر مگر می شود ۳۰۰۰ میلیارد وام! بدون دخالت مقامی بالا در دولت داده شده باشد!!! مقامی خیلی بالا مثلا همچین وامی را وقتی می دهند که جناب آقای مشایی سفارشت را کرده باشد! در این میان بنازم دکتر را ٬ ملت خبر دار شد و حتی آدرس سران این جریان هم به دستش رسید ولی هنوز دکتر می خواهد که قوه قضاییه اسامی را به او بدهد تا او هم به قول خودش افشاگری کند! آخر دکتر فقط لازم است از ملت بخواهی ٬ همه اسامی را به تو می دهند منتظر قوه قضاییه نباش! خواستم پیشانی ات را بخاطر همه ی زحمت های اخیر ببوسم ولی حالم بد شد وقتی جای بوسه های جریان انحرافی را بر پیشانی ات دیدم! محمود! آخر حیف توست که خودت را حروم این جریان کنی... از لحاظ کاری عالی... خیلی به امور ملت رسیدگی می کنی... شجاعی ٬ مردی ٬ جگردار تر از خیلی هایی! و خیلی هم می خواهمت ولی دکتر بیا و جدا کن راهت را از این منحرفان... با این همه باز هم دستت درد نکند ٬ خیلی زحمت کشیدی ٬ دولتت سربلند! و دشمنان و منحرفان نابود گردند انشالله...


پی نوشت: برای دوستان نزدیک: دارم می نویسم درون همان کافینت در طبقه دوم روبه روی باب الجواد... جای همه ی شما خالی...

* دوستانی که ما را لینک کرده اند و یا قبلا لینک بوده اند اطلاع دهند تا دوباره لینک شوند...

همسایه ها

حضرت مــــــــــــــــــاه

سقوط آزاد (عین لام)

رملستان (حاج صادق)
فرزند اسلام (از او...)

وارثــــــــــــــــــــ(احمد)

زکــــــــــریا (مصلحین)

خــــــــــــــط خـــــــون
شهید گـــــــــــــــراف (خودم!)
حـــــــضرت سقــــــــاء
جـــا مانده از شهـــــداء
مــــردان بی ادعـــــــــا
فــــــــرزند خــــــــــاک   

سکـــــــــــــــــوی پرواز

هستـــــــــم ٬ بیــــــــا

ســـکوت قافیه هــــا (یحیی)

 سردار غریــــــــــــــــب

چتر نجــــــــــــــــــــــات

علی اکبرهــــــــــــــــــــا

بیــــــــــــداری جهـــــــان

نقطه های عاشورایـــی

هب هب (علی حسین زاده)

هرچه میخواهی دل تنگم بگو (خلدون)

اندیشه های فیروزه ای

پاراگرافـــ/ محمد علیزاده