نبرد سختی ست ، رو به روی آیینه بایستی و سیلی بزنی به تصویر در آیینه ، کبودیش ، جراحتش و همه چیزش مال خودت است ، اصلا جنگ جنگ درون است ، جنگ آدم با خودش ، جنگ آدم با همسنگرش! ، جنگی که زندگی ما را درگیر یک جهاد کرده ، یک پیکار ، و آن هم جهاد اکبر... ، هر روز از خودم میپرسم ما جهاد اصغر ندیده ها چطور جهاد اکبر را به سرانجام برسانیم؟ جهادی که برد و باختش بدجور زمین گیرمان کرده ، و اما من ، بزرگترین ضربه در این جهاد را به دونیم تقسیم شدن شخصیت خودم می بینم ، بلایی که این کشمکش های درونی سر من آوردند دستی در دست عقاید و دستی در دست ضد عقیده ها ، پایی در زمین حق و پای دیگر در ناحق ، و این دو هر روز من را مانند کش می کشند تا تماما تصاحبم کنند و این وسط بی ارادگی من ، مرا به دونیم تقسیم می کند ، نیمی که خدا را می خواهد و نیمی که لذت های دنیا را. وقت هیأت تسبیح به دست و وقت گناه... فراموش می شود آه ها... وقتی که نیمه سیاهی وجودم را رها می کنم و به سیاهی هیأت می چسبم ، سپاه سیاهی مرا با تمام قدرت می کشد و از هیچ وسوسه ای دریغ نمی کند ، وقتی هم که سر تا به پا در لجن زارهای ظلم و جورهای خودم فرو می روم ، آه و فریاد سوزنده آن ور که اسمش را عذاب وجدان می گذارم سر به زیرم می کند و غرق افسوس و اینجاست که باز چماق بی شخصیتی بر سرم فرود می آید و از این دوگانه بودن شخصیتم خسته می شوم و به خودم می گویم یا اینور باش یا آنور اما امان از اراده ای که در بند هوس ها و شهوت هاست... اراده هست اما در کار خیر نیست... برای زنده نگاه داشتن شب نشینی های دوستانه از خواب و رخت خواب راحت می گذرم اما برای شب زنده داری همان ها بهانه می شوند و این است که می گویم اراده در بند شهوت هاست... من انسانی هستم با شخصیتی دوگانه یک روز نگاهم به همه چیز خدایی ست و روز دیگر لبریز از حرص و طمع و غرور... تنها امیدی که هنوز زنده و سرپا نگه داشته مرا هیأت است... هیأت...

پ.ن:

هستی ما در هیأت است و بی هیئت تنها عدم...